قصه يه روزي
يه نفر بازمن كنار پنجره س
يه نفر عجيب دلش شور مي زنه
يكي ام با تيراي داغ نگاه
دو تا چشم رو داره از دور مي زنه
يه نفر داغ دلش تازه شده
دلخوشيش يه عكس يادگاريه
يكي با غم مي نويسه رو دلش
اي خدا عجب چه روزگاريه
يه نفر خيري نديده از حالا
پس پناه مي بره به گذشتاه هاش
يكي ام شاعره تا خسته مي شه
زود مي ره راغ دست نوشته هاش
يه نفر خط مي كشه رو آرزوش
سند عشقش رو باطل مي كنه
وقف تازه موندن دل مي كنه
يكي هست كه خواب به چشماش نمي ياد
شايد علتش غم خستگيه
علت بي خوابي يكي ديگه
گم شدن تو دشت سرگشتگيه
يكي از بس كه نشسته پشت در
پر غربت شده و بي حوصله س
يكي ام داره به محبوبش مي گه
چه قدر بين من و تو فاصله س
يكي دائم گلدونا رو آب مي ده
يكي چشم پر اشكش بهدره
يكي داره خودش و گول مي زنه
كه مياد حتما بازم تو سفره
يكي چشماش رو گذاشته روي هم
يكي زلفاش و پريشون مي كنه
يكي داره توي روياهاي دور
شكل عشقش و آسون مي كنه
يكي آروم با خودش حرف مي زنه
دلت اومد من رو تنها بذاري ؟
دلت اومد چمدون دلم رو
تو فرودگاه دلت جا بذاري ؟
يه نفر دستاشو برده آسمون
از خدا چيزي تقاضا مي كنه
يه نفر واسه كسي كه نمي ياد
در خونش رو داره وا مي كنه |