اهورا

        مريم حيدرزاده

<<.::.Ahoura.::.>>                                        <<.::.Ahoura.::.>>                                       <<.::.Ahoura.::.>>

 

ماجرای دوتا گل سرخ

 گل سرخ قصمون با شبنم رو گوه هاش
 دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
 خونه ي اون حالا تو يه گلدون سفالي بود
جاي يارش چه قدر تو اين غريبي خالي بود
يادش افتاد كه يه روز يه باغبون دوبوته داشت
يه بهار اون دو تا رو كنار هم تو باغچه كاشت
 با نوازشاي خورشيد طلا قد كشيدن
قصشون شروع شد و همش به هم مي خنديدن
شبنماي اشكشون از سر شوق و ساده بود
عكس ديوونگيشون تو قلب هم افتاده بود
روزاي غنچگيشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت
حيف لحظه هايي كه چكيد و مرد و برنگشت
گلاي قصه ي ما ، اهالي شهر ، بهار
نبودن آشنا با بازي تلخ روزگار
فك نمي كردن هميشه مال همن تا دم مرگ
بميرن ، با هم مي ميرن از غم باد و تگرگ
 يه روز اما يه غريبه اومد و آروم وترد
يكي از عاشقاي قصه ي ما رو چيد و برد
اون يكي قصه ي اين رفتن و باور نمي كرد
تا كه بعدش چيده شد با دستاي سرد يه مرد
گلاي قصه ي ما عاشقاي رنگ حرير
هر كدون يه جاي دنيا بودن و هر دو اسير
هيچكي از عاقبت اون يكي با خبر نبود
چي ممي شد اگه تو دنيا ، قصه ي سفر نبود
قصه ي گلاي ما حكايت عاشقياس
مال ياسا ، پونه ها ، اطلسيا ، رازقياس
كه فقط تو كار دنيا ، دل سپردن بلدن
بدون اينكه بدونن ، خيليا خيلي بدن
يكيشون حالا تو گلدون سفال ، خيلي عزيز
اون يكي برده شده واسه عيادت مريض
چه قدر به فكر هم ، اما چقد در به درن
اونا ديگه تا ابد از حال هم ، بي خبرن
 روزگار تو دنياي ما قربوني زياد داره
اين بلاها روسر خيلي كسا در مي ياره
بازياش هميشه يك عالمه بازنده داره
توي هر محكمه كلي برگ و پرونده داره
اين يه قانون شده كه چه تو زمستون ، چه بهار
نمي شه زخمي نشد از بازياي روزگار
اگه دست روزگار گلاي ما رو نمي چيد
حالا قصه با وصالشون به آخر مي رسيد
ولي روزگار ما هميشه عادتش اينه
خوبا رو كنار هم مي ياره ، بعدم مي چينه
كاش دلايي كه هنوزم مي تپن واسه بهار
در امون بمونن از بازياي تلخ روزگار