حکایت کف بین پیر
يه روزي يه كف بين پير نشست و فالمو گرفت
ت و هر چي گفته بود ، فك و خيالمو گرفت
بود و يه كم سياه ، مهربونو ، خميده پشت
چه بوي اسپندي مي داد ، چشاش نجيب بود و درشت
بهم نگاهي كرد و گفت ، فالتو مي خواي بگيرم ؟
گفتم بگير ، بعدم بگو ، بگو چه وقتي مي ميرم ؟
گقت دخترم كف مي بينم ، قهوه و فنجون ندارم
نه بلدم ، نه دوس دارم اداشونو در بيارم
گفتم بگو ، اينم دسام ، از روي چپ مي گي يا راس
خنديد و گفت فرق نداره ، هر دستي كه ميل شماس
تو زندگيت سختي ديدي ، فالت چرا پر از غمه ؟
م توي اسمت مي بينم ، درس مي گم نه ، مريمه ؟
يكي رو دوس داشتي كه رفت ، مردا همه عين همن
خوبم توشون پيدا مي شه ، اما خوبا خيلي كمن
بچه بودي چند تا خطر گذشته از بيخ سرت
خيال داري سفر بري ، خيره الهي سفرت
يكي ديگه تازگيا تو زندگيت پيدا شده
زياد بهش تكيه نكن ، دوست داره ولي بده
دشمن چه قدر زياد داري ، راستي مگه چه كاره اي ؟
فك نكنم دارا باشي ، نمي بينم ستاره اي
دو سه تا لكه مي بينم ، دلت شكسته از كسي
يكي ته قلبته كه ، مي خواي بهش زود برسي
خدا رو از ياد نبري ، آيندتم پاكه و نيم
دو سه تا سد تو راهته ، دو تا بزرگ ، يكي كوچيك
يكي تو قوم وخويشتون يه كم مريضه ، مگه نه ؟
همون كه اسيرشي ؟ واست عزيزه مگه نه ؟
نگامو چيدم از نگاش ، با كلي غصه خنديدم
اصلن چي گفت و از كي گفت ، فالم چي بود ، نفهميدم
آدماي فالاي من ، مثل خودش غريب بودن
يعني كه خطاي دسم ، انقد كج و عجيب بودن ؟
خيلي خجالت كشيدم ، غم از نگاش چكه مي كرد
گفتم چرا فال مي گيري تو اين هواي خيلي سرد
چيه ، فالت درس نبود مي خواي كه مزدمو ندي
نه هر چي گفتي راس بودش ، تو راه حلم بلدي ؟
بغض گلوشو آخر سر تو شهر چشماش تركيد
گفت دخترم باور نكن ، هيچكسي فردارو نديد
من يه غريبم و اسير ، تو شهرتون در بهدرم
دروغ مي گم تا شبمو يه جور به فردا ببرم
منم يه بندم مث تو ، تقديرامون دست خداس
من كي باشم كه بتونم ، بگم تو طالعت كجاس
گذشتم و نذاشتم اون بيشتر از اين بهم بگه
اون ولي گفتش واسه فال نرو پيش كس ديگه
ديدم اونو كه دوباره به يه كسي ديگه رسيد
بازم همون كف بينيا ، دوباره بغضش تركيد
دنياي بي وفاي ما از اين كسا زياد داره
از زمين و از آسمون ، غريب و كولي مي باره
از همه چي كه بگذريم ، تمامشم دروغ نبود
شايد به خاطر همين ، سرش زياد شلوغ نبود
سر اونا كه راس مي گن ، هميشه خيلي خلوته
چه توي فال ، چه زندگي ، دنيا پر از خيانته
كف بين پير هر چي كه گفت دلم يه گوشه اي نوشت
تا ببينه حق با اونه يا بازياي سرنوشت
همه شبيه همشديم ، فالامونم عين همه
اما فقط اون از كجا دونست كه اسمم مريمه ؟
اين كه تموم شد و گذشت اما عجب كف بيمي بود
ته دلش زلالتر از پيش گويياي چيني بود
دسام براش فرقي نداشت ، اون با دلش فالمو گفت
از بعضي حرفا بگذريم ، دروغ چرا ، راستشو گفت
دل و ببين كه همه جا يه جور به دردت مي خوره
يكي باهاش فال مي گيره ، يكي پولاشو مي شمره
خلاصه كه دلاي پاك ، قسمت هر كس نمي شه
دلاي روشن و زلال مال غريباس هميشه
اينم يه قصه ي عجيب ، فالي كه چيزي نمي خواست
كف بيني با يه قلب صاف ، نه دست چپ نه دست راست |